پیدا كردن پروردن و ادب كردن كودكان - ۵
پس حلاوت این اندر دل من افتاد، چون سالی برآمد مرا گفت: آنچه ترا گفتم یاد دار همه عمر، تا آنگاه كه ترا در گور نهند، كه این دست گیرد ترا درین جهان و در آن جهان، چند سال آن همی گفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد، پس یک روز خال مرا گفت: هر كه حق تعالی با وی بود و بوی همی نگرد و وی را همی بیند معصیت نكند، زنهار تا معصیت نكنی، كه وی ترا همی بیند؛ پس مرا بمعلم فرستاد، دل من پراكنده میشد، گفتم: هر روز یكساعت بیش مفرستید؛ تا قرآن بیاموختم و آنگاه هفت ساله بود چون ده ساله شدم پیوسته روزه داشتمی و نان جوین خوردمی تا دوازده ساله شدم، سال سیزدهم مرا مسئلهء در دل افتاد، گفتم: مرا به بصره فرستید تا پرسم، شدم و پرسیدم از جمله علما، حل نكردند، به عبادان [آبادان خوزستان] مردی را نشان دادند آنجا شدم، وی حل كرد، مدتی با وی بودم، پس تا تستر [شوشتر] آمدم، و بیک درم سیم جو خریدمی و روزه داشتمی و بدان گشادمی بینان خورش، و یكسال بیک درم سیم بسنده كردمی، پس عزم كردم كه بسه شبانه روز هیچ نخوردم تا بدان قادر شدم، پس فرا پنج شدم و فرا هفت شدم، تا بتدریج ببیست و پنج روز رسانیدم كه هیچ چیز نخوردمی، و بیست و پنج سال برین حال صبر كردم و بایستادم و همه شب زنده داشتمی، این حكایت برای این كرده آمد تا معلوم گردد كه كاری كه عظیم بود، تخم آن در كودكی افكنده باشند.